درینا درینا ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره
سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

مادرانه....به توان دو

دنیای من ....

دخترکم میخندد و میرقصد و میچرخد در این روزگار ، خنده لبش تمام امید و بودنم ، رقص تنش همه ذوق و احساسم و دعایم چرخش روزگار به کامش . ذوق و برق نگاهش میبرد مرا تا اوج ، میبرد تا افسانه ای شود تمام ناخوشی های ریز و درشت دور و برم . همه ی زندگی همین است . امید بودنش ، شکر عطر تنش ، همه مرا به لبخندی وا میدارد در مقابل بر وقف مراد نبودن ها به خاطر دخترک ، دلم هنر میخواهد ، شعر ، عشق و عرفان میخواهد . دلم چیزی ورای مادیات این روزگار میخواهد . همین دیشب ، دلم میخواست بزرگتر بود ، مثل خواهرم بود ، همدمم بود ، همیشه و همه جا کنارم بود . عشق وجودش سیرابم کرده از کمی و زیادی عشق کهنه . امنیت حضور...
26 بهمن 1391

...و بلاخره خاطرات مربوط به سفر تایلند...

این پست اصلاح شده است :( من ناچارم این پست رو تغییر بدم و رمزشو بردارم چون داشتن رمز بی معنیه . موقعی که به سفر تایلند رفتیم دختر گلم هفت ماه و نیمه بود و نوزاد هفت ماهه رو نمیشه به تنهایی جایی گذاشت و عکس انداخت و از اونجایی که بیشتر وقتا بغل خودم بود همه عکسا تو جاهای مختلف با منه منم برای این که بتونم عکساشو از جاهای دیدنی مختلف بذارم پست و رمز دار کردم که مشکلی پیش نیاد . اما مثل این که اینطوریم مشکل داره و عکسا برداشته شده . پس دیگه پست رمز دار لازم نیست به نظر خودم اصلاً خاطره خوبی از آب در نیومد چون اینطوری عکسای دخترم از مکان های دیدنی مختلف خیلی ناقصه  دقیقاً از وقتی که برات وبلاگ درست کردم قصد داشتم عکس...
21 بهمن 1391
11607 0 29 ادامه مطلب

دختر دوست داشتنی ... روزهای پر دغدغه .... این یعنی زندگی

جونم برات بگه که مامانت این روزا مثل دونده ایه که داره به آخر خط میرسه و تمام زور و قدرت و سرعتش و یه جا جمع میکنه برای رسیدن به خط پایان ، اشتباه برداشت نکنی دخترم امید به زندگی با وجود گلی مثل شما در وجود من یکی 200 درصده منظورم از خط پایان ، پایان ساله . البته من فقط اینطوری نیستم بابایی هم همین وضعیت و داره تازه اون طفلکی پاشم مشکل پیدا کرده و حسابی داره اذیت میشه . دیگه فکر کن ، دونده با مچ پای آسیب دیده چییییی مییییییشششششششه .  اول هفته پیش دعوت شدیم مهمونی یه مقداری غیر منتظره بود و البته از نظر من غیر قابل رفتن . اما این فقط نظر من بود ، چون بقیه یعنی مامان فاطمه و بابایی میگفتن بریم و منم که همیشه تسلیم . رفتیم اونج...
8 بهمن 1391
1